نفرین به شهر کوفه و لعنت به شامیان
یک اربعین گذشت و برادر رسیده ام
در این مسیر رنج و بلاها کشیده ام
آغوش باز کن که به دیدارت آمدم
وقتش رسیده تا که بگویم چه دیده ام
خم گشته پشت ظلم و ستم از صبوریم
هر چند در عزای شما قد خمیده ام
ای کاش سر به شانه تو می گذاشتم
می گفتم ای برادر در خون تپیده ام
چل منزل است با سر تو همسفر شدم
اما دگر به جان خودت من بریده ام
خورشید مانده در افق شهر شام و من
محمل نشین غافله بی سپیده ام
نفرین به شهر کوفه و لعنت به شامیان
من تازه طعم زخم زبان را چشیده ام
هشتاد و چار کودک و زن لشکرم شدند
من با همین سپاه ظفر آفریده ام