پاشو پست بده!
عقید مینویسد:
سلام
دومین خاطره از زبان یکی از دوستان حاج مهدی:
مهدی از شناسایی برگشته بود و چون دیر وقت بود و بچه ها توی چادر خوابیده بودند، همان بیرون روی زیلو خوابیده بود.
یکی از بسیجی ها که نوبت نگهبانیش تموم شده بود، بر می گرده و فکر می کنه کسی که روی زیلو خوابیده نگهبان پاس بعدیه!
با دست تکونش میده میگه برادر بلند شو پست توئه.
مهدی هم که خیلی خسته بوده، بلند نمیشه.دوباره صداش می کنه و اینبار با ته اسلحه میزنه به پهلوش و بیدارش می کنه.
مهدی اسلحه رو می گیره و بدون یک کلمه اعتراض میره سر پست!
صبح زود،نگهبان پست بعدی به نگهبان پست قبل میگه چرا صدام نزدی؟
میگه من که صدات کردم!!!
بعد بدو بدو میره پیش مهدی و ابراز شرمندگی می کنه،ولی مهدی انگار نه انگار.
شاید یکی از دلایلش این بوده که مهدی عادت نداشته لباس سپاه رو بپوشه،همش با همون لباس خاکی بسیج بود.
تحلیل از دیدگاه عقید:
ما شاید از این اتفاق ها تو زندگیمون زیاد رخ داده باشه،فکر کنیم ببینیم که چطور با این موضوعات برخورد کردیم!!!
با غرور یا فروتنی!
جواب با شماست...
با بیان خاطره ادامه دارد...