چرا کلاغ ها به خانه نمی رسند؟!
شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۱، ۰۳:۱۰ ب.ظ
عقید مینویسد:
"گفت و گوی من با کلاغ حیاطمون!"
خسته شده بود و درد به بال هایش دویده بود.باد سرد پاییزی نمی گذاشت به سمت باغ های اطراف شهر پرواز کند.
درختان توی مه،دور تر از جایی که بودند به نظر می رسیدند.بال هایش مثل دو قطعه سنگ بر تن سرما زده اش سنگینی می کرد.با یاد لانه بی حس شد و روی آنتن پشت بامی فرود آمد.
از قار قار خودش بدش آمد:نباید توی این هوای ناجور دورتر می رفتم!
کوشید به یاد آورد از چه زمانی لانه اش را ترک کرده است.به خاطر آورد،بهار که بود نم نم باران را از لانه اش تماشا می کرد.قطره های ریز باران مثل پرده ی توری نازکی روی درخت ها و رودخانه و خانه های اطراف شهر کشیده می شد.
باران بند می آمد و گاهی رنگین کمان در گوشه ی آسمان باز می شد.
دلش می خواست آنقدر پرواز کند تا برسد به رنگین کمان.آن روز ها خیال می کرد رنگین کمان مثل یک رودخانه است و او می تواند خود را بزند به رنگ های جاری!،پر و بالش را بشوید،آبی و سفید و صورتی شود.بعد برگردد پیش دوستانش و پز بال های رنگی اش را بدهد!
باز هم از قار قار خودش متنفر شد:کلاغ احمق! یه کلاغ واقعی همیشه یه کلاغه نه طوطی!
آهسته به همه ی قصه گوهای دنیا التماس کرد:
پدر بزرگ ها،مادر بزرگ ها،قصه گو های مهربون! شما که قصه های خوب برای بچه های نازنینتون می گین،کار بسیار خوبی می کنین؛اما چرا در آخر قصه هاتون هیچ کلاغی به خونه اش نمی رسه؟! به خدا این عادلانه نیس...
دو قطره اشک سر خورد روی منقارش.ساکت شد،بی صدا گریه کرد...
تنها دلش می خواست یک قصه گوی مهربان،کودکی را کنارش نشانده باشد و برایش قصه بگوید.آرزو می کرد قصه گو در پایان قصه دلش به حال کلاغ ها بسوزد.
حتم داشت روزی از روز ها به خانه اش خواهد رسید،و آن، روز مرگش بود...
کاملا بی ربط:توی مارپله ی زندگی،مهره نباش که هرچی گفتن بگی باشه...! تاس باش که هرچی گفتی بگن باشه.
"گفت و گوی من با کلاغ حیاطمون!"
خسته شده بود و درد به بال هایش دویده بود.باد سرد پاییزی نمی گذاشت به سمت باغ های اطراف شهر پرواز کند.
درختان توی مه،دور تر از جایی که بودند به نظر می رسیدند.بال هایش مثل دو قطعه سنگ بر تن سرما زده اش سنگینی می کرد.با یاد لانه بی حس شد و روی آنتن پشت بامی فرود آمد.
از قار قار خودش بدش آمد:نباید توی این هوای ناجور دورتر می رفتم!
کوشید به یاد آورد از چه زمانی لانه اش را ترک کرده است.به خاطر آورد،بهار که بود نم نم باران را از لانه اش تماشا می کرد.قطره های ریز باران مثل پرده ی توری نازکی روی درخت ها و رودخانه و خانه های اطراف شهر کشیده می شد.
باران بند می آمد و گاهی رنگین کمان در گوشه ی آسمان باز می شد.
دلش می خواست آنقدر پرواز کند تا برسد به رنگین کمان.آن روز ها خیال می کرد رنگین کمان مثل یک رودخانه است و او می تواند خود را بزند به رنگ های جاری!،پر و بالش را بشوید،آبی و سفید و صورتی شود.بعد برگردد پیش دوستانش و پز بال های رنگی اش را بدهد!
باز هم از قار قار خودش متنفر شد:کلاغ احمق! یه کلاغ واقعی همیشه یه کلاغه نه طوطی!
آهسته به همه ی قصه گوهای دنیا التماس کرد:
پدر بزرگ ها،مادر بزرگ ها،قصه گو های مهربون! شما که قصه های خوب برای بچه های نازنینتون می گین،کار بسیار خوبی می کنین؛اما چرا در آخر قصه هاتون هیچ کلاغی به خونه اش نمی رسه؟! به خدا این عادلانه نیس...
دو قطره اشک سر خورد روی منقارش.ساکت شد،بی صدا گریه کرد...
تنها دلش می خواست یک قصه گوی مهربان،کودکی را کنارش نشانده باشد و برایش قصه بگوید.آرزو می کرد قصه گو در پایان قصه دلش به حال کلاغ ها بسوزد.
حتم داشت روزی از روز ها به خانه اش خواهد رسید،و آن، روز مرگش بود...
کاملا بی ربط:توی مارپله ی زندگی،مهره نباش که هرچی گفتن بگی باشه...! تاس باش که هرچی گفتی بگن باشه.