فرمانده یا نگهبان؟
عقید مینویسد:
سلام.
من که خودم به شخصه نفهمیدم حاج مهدی تو جبهه چیکاره بوده!
به قول خودمون فکر کنم آچارفرانسه بوده!
چقدر خدایی پست داده،آخه این سرباز ها حواسشون کجا بوده؟!
خاطره ی سوم از حسین رجب زاده:
وقتی رسیدم به نقطه ای که باید مستقر میشدیم،چادر ها رو علم کردیم و پست های نگهبانی رو چیدیم.
من با پاس یکی مونده به آخر بودم.
همون شب مهدی زین الدین با جواد دل آذر اومده بودند بازرسی.قبلش هم شناسایی بودند.
شب رو همونجا توی چادر ما خوابیدند.
پست بعد از من ناصری بود.میدونستم کجا می خوابه،وقتی پاسم تموم شد،برگشتم و رفتم بالا سرش.
پتو رو کشیده بود رو صورتش.اسلحه رو گذاشتم رو پاش گفتم پاشو داداش نوبت توئه.
اونم بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت سر پست!
تازه چشمام گرما خواب شده بود که دیدم کسی داره تکانم میده،دیدم ناصری بود.
گفت الان کی سر پسته؟
گفتم مگه نرفتی؟
گفت نه جا نبود مجبور شدم اون طرف بخوابم.تو مگه کی رو فرستادی سر پست!!!
هر دوتا بلند شدیم و رفتیم بیرون... بعله،حاج مهدی بود.
اسلحه رو انداخته بود رو دوشش و به قرص ماه خیره بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت.
هر چه کردیم که اسلحه رو بده،نداد که نداد
گفت من اینجا کاردارم باید نگهبانیم رو بدم شما برین.ا
از پسش بر نیومدیم تا پستش تموم بشه.
دیدگاه عقید به این خاطره:
دیدگاه!!! خدایی چه نظری میتونم راجع به این خاطره بدم؟! خود خاطره مشخصه که منظورش چی هست!
نظری نمیتونم براش پیدا کنم!!!
گیجم...
با بیان خاطره ادامه دارد...