تهران - کربلا

.
تهران - کربلا

بده در راه خدا من به خدا محتاجم
من به بخشندگی آلِ عبا محتاجم

از قنوتِ سحرِ مادرتان جاماندم
پسرِ حضرت زهرا به دعا محتاجم

مهربان ، کاش زُهیری بَغلم می کردی
من به آغوشِ پُر از مهرِ شما محتاجم

شوقِ پرواز بده روحِ زمین گیرِ مرا
به جنونِ سرِ اِیوان طلا محتاجم

دودِ این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کربُبلا محتاجم

چقدَر گریه کنم تا نبری از یادم
در سراشیبیِ قبرم به شما محتاجم...

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

فرمانده یا نگهبان؟

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۰۳ ق.ظ

عقید مینویسد:


سلام.

من که خودم به شخصه نفهمیدم حاج مهدی تو جبهه چیکاره بوده!

به قول خودمون فکر کنم آچارفرانسه بوده!

چقدر خدایی پست داده،آخه این سرباز ها حواسشون کجا بوده؟!

خاطره ی سوم از حسین رجب زاده:


وقتی رسیدم به نقطه ای که باید مستقر میشدیم،چادر ها رو علم کردیم و پست های نگهبانی رو چیدیم.

من با پاس یکی مونده به آخر بودم.

همون شب مهدی زین الدین با جواد دل آذر اومده بودند بازرسی.قبلش هم شناسایی بودند.

شب رو همونجا توی چادر ما خوابیدند.

پست بعد از من ناصری بود.میدونستم کجا می خوابه،وقتی پاسم تموم شد،برگشتم و رفتم بالا سرش.

پتو رو کشیده بود رو صورتش.اسلحه رو گذاشتم رو پاش گفتم پاشو داداش نوبت توئه.

اونم بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت سر پست!

تازه چشمام گرما خواب شده بود که دیدم کسی داره تکانم میده،دیدم ناصری بود.

گفت الان کی سر پسته؟

گفتم مگه نرفتی؟

گفت نه جا نبود مجبور شدم اون طرف بخوابم.تو مگه کی رو فرستادی سر پست!!!

هر دوتا بلند شدیم و رفتیم بیرون... بعله،حاج مهدی بود.

اسلحه رو انداخته بود رو دوشش و به قرص ماه خیره بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت.

هر چه کردیم که اسلحه رو بده،نداد که نداد

گفت من اینجا کاردارم باید نگهبانیم رو بدم شما برین.ا

از پسش بر نیومدیم تا پستش تموم بشه.


دیدگاه عقید به این خاطره:

دیدگاه!!!  خدایی چه نظری میتونم راجع به این خاطره بدم؟!  خود خاطره مشخصه که منظورش چی هست!

نظری نمیتونم براش پیدا کنم!!!

گیجم...


با بیان خاطره ادامه دارد...




پاشو پست بده!

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۵:۰۶ ب.ظ

عقید مینویسد:


سلام

دومین خاطره از زبان یکی از دوستان حاج مهدی:


مهدی از شناسایی برگشته بود و چون دیر وقت بود و بچه ها توی چادر خوابیده بودند، همان بیرون روی زیلو خوابیده بود.

یکی از بسیجی ها که نوبت نگهبانیش تموم شده بود، بر می گرده و فکر می کنه کسی که روی زیلو خوابیده نگهبان پاس بعدیه!

با دست تکونش میده میگه برادر بلند شو پست توئه.

مهدی هم که خیلی خسته بوده، بلند نمیشه.دوباره صداش می کنه و اینبار با ته اسلحه میزنه به پهلوش و بیدارش می کنه.

مهدی اسلحه رو می گیره و بدون یک کلمه اعتراض میره سر پست!

صبح زود،نگهبان پست بعدی  به نگهبان پست قبل میگه چرا صدام نزدی؟

میگه من که صدات کردم!!!

بعد بدو بدو میره پیش مهدی و ابراز شرمندگی می کنه،ولی مهدی انگار نه انگار.


شاید یکی از دلایلش این بوده که مهدی عادت نداشته لباس سپاه رو بپوشه،همش با همون لباس خاکی بسیج بود.


تحلیل از دیدگاه عقید:

ما شاید از این اتفاق ها تو زندگیمون زیاد رخ داده باشه،فکر کنیم ببینیم که چطور با این موضوعات برخورد کردیم!!!

با غرور یا فروتنی!

جواب با شماست...


با بیان خاطره ادامه دارد...

سنگر فرماندهی!

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۴:۲۴ ب.ظ
عقید مینویسد:
سلام
قرار شد خاطرات حاج مهدی رو بذارم و حالا این از اولیش:

از زبان یکی از علمای قم:
رفته بودم جبهه،لشکر هفده همان نزدیکی محل استقرار ما بود.
با خودم گفتم برم یه سری به زین الدین بزنم.میدونستم تازگی ها فرمانده لشکر شده.
وقتی رسیدم اونجا و سراغ سنگر فرماندهی رو گرفتم،گفتند:اخوی ما اینجا سنگر فرماندهی نداریم!
گفتم پس آقا مهدی کجا هستند؟
چادری را نشانم دادند و گفتند:آقای زین الدین رفته ماموریت،وقتی برگردن،میرند توی این چادر.شما همین جا منتظر باشید.
هرچی منتظر شدم،نیومد،شب شد و شام و خوردم و باز منتظر شدم تا بیاد ولی...
هوا اون شب سرد بود و نم نم بارون میزد،توی همون چادر خوابم برد.
از شدت سرمای حاکم از خواب پریدم چون چیزی روم نبود،یه لحظه یه صدایی رو شنیدم،شبیه ناله بود!
گوشه ی چادر رو زدم کنار دقت که کردم دیدم مهدی زین الدینه!
توی اون سرما و بارون ایستاده بود و داشت نماز شب میخوند،العفوش با ناله و گریه بلند شده بود!...


پیام این شهید از نظر عقید:
کار این شهید درس عبرت است برای ما!که در بد ترین شرایط نماز شب را که تاکیید فراوان شده فراموش نکنیم!!!

آیا توفیقش را داریم؟
درکش را چه طور؟؟
فکر کنم ما فقط ترکش را فهمیده ایم!!!!
با بیان خاطره ادامه دارد...