تهران - کربلا

.
تهران - کربلا

بده در راه خدا من به خدا محتاجم
من به بخشندگی آلِ عبا محتاجم

از قنوتِ سحرِ مادرتان جاماندم
پسرِ حضرت زهرا به دعا محتاجم

مهربان ، کاش زُهیری بَغلم می کردی
من به آغوشِ پُر از مهرِ شما محتاجم

شوقِ پرواز بده روحِ زمین گیرِ مرا
به جنونِ سرِ اِیوان طلا محتاجم

دودِ این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کربُبلا محتاجم

چقدَر گریه کنم تا نبری از یادم
در سراشیبیِ قبرم به شما محتاجم...

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت فتح» ثبت شده است

پاشو پست بده!

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۵:۰۶ ب.ظ

عقید مینویسد:


سلام

دومین خاطره از زبان یکی از دوستان حاج مهدی:


مهدی از شناسایی برگشته بود و چون دیر وقت بود و بچه ها توی چادر خوابیده بودند، همان بیرون روی زیلو خوابیده بود.

یکی از بسیجی ها که نوبت نگهبانیش تموم شده بود، بر می گرده و فکر می کنه کسی که روی زیلو خوابیده نگهبان پاس بعدیه!

با دست تکونش میده میگه برادر بلند شو پست توئه.

مهدی هم که خیلی خسته بوده، بلند نمیشه.دوباره صداش می کنه و اینبار با ته اسلحه میزنه به پهلوش و بیدارش می کنه.

مهدی اسلحه رو می گیره و بدون یک کلمه اعتراض میره سر پست!

صبح زود،نگهبان پست بعدی  به نگهبان پست قبل میگه چرا صدام نزدی؟

میگه من که صدات کردم!!!

بعد بدو بدو میره پیش مهدی و ابراز شرمندگی می کنه،ولی مهدی انگار نه انگار.


شاید یکی از دلایلش این بوده که مهدی عادت نداشته لباس سپاه رو بپوشه،همش با همون لباس خاکی بسیج بود.


تحلیل از دیدگاه عقید:

ما شاید از این اتفاق ها تو زندگیمون زیاد رخ داده باشه،فکر کنیم ببینیم که چطور با این موضوعات برخورد کردیم!!!

با غرور یا فروتنی!

جواب با شماست...


با بیان خاطره ادامه دارد...

سنگر فرماندهی!

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۴:۲۴ ب.ظ
عقید مینویسد:
سلام
قرار شد خاطرات حاج مهدی رو بذارم و حالا این از اولیش:

از زبان یکی از علمای قم:
رفته بودم جبهه،لشکر هفده همان نزدیکی محل استقرار ما بود.
با خودم گفتم برم یه سری به زین الدین بزنم.میدونستم تازگی ها فرمانده لشکر شده.
وقتی رسیدم اونجا و سراغ سنگر فرماندهی رو گرفتم،گفتند:اخوی ما اینجا سنگر فرماندهی نداریم!
گفتم پس آقا مهدی کجا هستند؟
چادری را نشانم دادند و گفتند:آقای زین الدین رفته ماموریت،وقتی برگردن،میرند توی این چادر.شما همین جا منتظر باشید.
هرچی منتظر شدم،نیومد،شب شد و شام و خوردم و باز منتظر شدم تا بیاد ولی...
هوا اون شب سرد بود و نم نم بارون میزد،توی همون چادر خوابم برد.
از شدت سرمای حاکم از خواب پریدم چون چیزی روم نبود،یه لحظه یه صدایی رو شنیدم،شبیه ناله بود!
گوشه ی چادر رو زدم کنار دقت که کردم دیدم مهدی زین الدینه!
توی اون سرما و بارون ایستاده بود و داشت نماز شب میخوند،العفوش با ناله و گریه بلند شده بود!...


پیام این شهید از نظر عقید:
کار این شهید درس عبرت است برای ما!که در بد ترین شرایط نماز شب را که تاکیید فراوان شده فراموش نکنیم!!!

آیا توفیقش را داریم؟
درکش را چه طور؟؟
فکر کنم ما فقط ترکش را فهمیده ایم!!!!
با بیان خاطره ادامه دارد...

راضی نبود!!!

پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۱۷ ب.ظ

عقید می نویسد:


آقا میدونی اصلا چیه؟

دو ساعت نشستم یه مطلبی رو نوشتم! برای وبلاگم ولی هر کاری می کردم نمایشش بدم ارور میداد!!!

میدونی مطلبش چی بود؟

راجع به دوست آسمانیم بود.

میشناسیش؟

"شهید مهدی زین الدین"

حاج مهدی غلامتم.

بگذریم...

آقا ی خاطره بود از زبان مادر حاج مهدی هر کاری کردم بذارم،نشد!!!

حاج مهدی راضی نبودی!!!!

خب می گفتی دو ساعت نوکرتم کور نمیشدیم پای کامپیوتر تا بنویسیمش!

ولی من کم نمیارم،بالا خره میذارمش،ولی اون خاطره ی مادرتون رو نمیگم چون راضی نیستی،بلکه خاطره ی دوستاتون رو میذارم.

آقا هرکی دوست آسمونیش حاج مهدیه من دارم خاطره هاش رو میگم.

"بسم الله"

با بیان خاطره ادامه دارد...