تهران - کربلا

.
تهران - کربلا

بده در راه خدا من به خدا محتاجم
من به بخشندگی آلِ عبا محتاجم

از قنوتِ سحرِ مادرتان جاماندم
پسرِ حضرت زهرا به دعا محتاجم

مهربان ، کاش زُهیری بَغلم می کردی
من به آغوشِ پُر از مهرِ شما محتاجم

شوقِ پرواز بده روحِ زمین گیرِ مرا
به جنونِ سرِ اِیوان طلا محتاجم

دودِ این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کربُبلا محتاجم

چقدَر گریه کنم تا نبری از یادم
در سراشیبیِ قبرم به شما محتاجم...

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

خیبر مرد میطلبه نه نامرد!!!

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۸:۴۲ ب.ظ

عقید مینویسد:


سلامی دوباره


طبق قرار خاطره ی بعدی هم از راه انبوه خاطره ها رسید.

جانم به پشتکار حاج مهدی توی این عملیات.

عملیاتی به نام "خیبر"

از مولاش یاد گرفته که چگونه خیبر رو باید فتح کرد...

خاطره از اصغر ابراهیمی:

موقع خیبر،توی واحد تبلیغات لشکر هفدهم بودم.خب کارمان ایجاب می کرد توی یک منطقه نمونیم.

هر جا سر میزدیم مهدی هم اونجا بود،از این فرمانده ها نبود که بچسبه به سنگر فرماندهیش،اصلا سنگر فرماندهی نداشت!

توی خیبر آتیش دشمن بی سابقه بود! بعثی ها هرچی توان داشتند به کارگرفته بودند برای پس گرفتن جزیره ها.تاکتیک هایی میزد که با تجربه ها هم گیج میشدند.

مثالش هم همون کانالی بود که زده بود آب فرات رو بریزه توی خط ما.آب که میومد دیگه هیچ کاری نمیتونستی انجام بدی! آب زیر پاتو آتیش بالا سرت... چندتا لودر داشتیم که اونارو هم زده بودند و مجبور بودیم کانال رو با دست پر کنیم!

عراق هم که میدونست کانال برای ما مهمه هی اطرافش رو موشک بارون می کرد!

مهدی به هرکس می گفت بره کانال رو پر کنه طرف واسش قصه حسن کرد می گفت!

شب که شد،یکی از بچه ها بدو بدو با شرمندگی اومد طرف بچه ها گفت:مهدی رو دیدم بیل به دست داره میره طرف کانال!خودش یک تنه میخواست کانال لعنتی رو پر کنه!

زد به رگ غیرت بچه ها!همه جمع شدیم زیر آتیش دشمن رفتیم سمت کانال و پرش کردیم.

مهدی اخلاقش این بود،تا میدید کسی حرفش رو نمیخونه خودش دست به کار میشد.

یکی دو روز بعد هم متوجه شدیم که یه یک ساعتی رفته بوده عقب دوباره اومده بوده!

تو چادر فرماندهیش که رفتیم یه شلوار خونی پیدا کردیم،فهمیدیم شب پر کردن کانال یه ترکش خورده بوده به پاش ولی هیچی نگفته بوده!!!


تحلیل عقید:

به نظر من اگر این اتفاق برای ما پیش میومد که کسی حرفمون رو گوش نمیده،سریع داد میزنیم که آره توبیخت میکنم و از این حرفا...!!!

یا اگه به کاری مشغول هستیم میخوایم سریع شونه خالی کنیم،بهونه بیاریم... خودتون دیگه بقیش رو میدونید دیگه! هممون این کاره ائیم!


با بیان خاطره ادامه دارد...

فرمانده یا نگهبان؟

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۰۳ ق.ظ

عقید مینویسد:


سلام.

من که خودم به شخصه نفهمیدم حاج مهدی تو جبهه چیکاره بوده!

به قول خودمون فکر کنم آچارفرانسه بوده!

چقدر خدایی پست داده،آخه این سرباز ها حواسشون کجا بوده؟!

خاطره ی سوم از حسین رجب زاده:


وقتی رسیدم به نقطه ای که باید مستقر میشدیم،چادر ها رو علم کردیم و پست های نگهبانی رو چیدیم.

من با پاس یکی مونده به آخر بودم.

همون شب مهدی زین الدین با جواد دل آذر اومده بودند بازرسی.قبلش هم شناسایی بودند.

شب رو همونجا توی چادر ما خوابیدند.

پست بعد از من ناصری بود.میدونستم کجا می خوابه،وقتی پاسم تموم شد،برگشتم و رفتم بالا سرش.

پتو رو کشیده بود رو صورتش.اسلحه رو گذاشتم رو پاش گفتم پاشو داداش نوبت توئه.

اونم بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت سر پست!

تازه چشمام گرما خواب شده بود که دیدم کسی داره تکانم میده،دیدم ناصری بود.

گفت الان کی سر پسته؟

گفتم مگه نرفتی؟

گفت نه جا نبود مجبور شدم اون طرف بخوابم.تو مگه کی رو فرستادی سر پست!!!

هر دوتا بلند شدیم و رفتیم بیرون... بعله،حاج مهدی بود.

اسلحه رو انداخته بود رو دوشش و به قرص ماه خیره بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت.

هر چه کردیم که اسلحه رو بده،نداد که نداد

گفت من اینجا کاردارم باید نگهبانیم رو بدم شما برین.ا

از پسش بر نیومدیم تا پستش تموم بشه.


دیدگاه عقید به این خاطره:

دیدگاه!!!  خدایی چه نظری میتونم راجع به این خاطره بدم؟!  خود خاطره مشخصه که منظورش چی هست!

نظری نمیتونم براش پیدا کنم!!!

گیجم...


با بیان خاطره ادامه دارد...




پاشو پست بده!

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۵:۰۶ ب.ظ

عقید مینویسد:


سلام

دومین خاطره از زبان یکی از دوستان حاج مهدی:


مهدی از شناسایی برگشته بود و چون دیر وقت بود و بچه ها توی چادر خوابیده بودند، همان بیرون روی زیلو خوابیده بود.

یکی از بسیجی ها که نوبت نگهبانیش تموم شده بود، بر می گرده و فکر می کنه کسی که روی زیلو خوابیده نگهبان پاس بعدیه!

با دست تکونش میده میگه برادر بلند شو پست توئه.

مهدی هم که خیلی خسته بوده، بلند نمیشه.دوباره صداش می کنه و اینبار با ته اسلحه میزنه به پهلوش و بیدارش می کنه.

مهدی اسلحه رو می گیره و بدون یک کلمه اعتراض میره سر پست!

صبح زود،نگهبان پست بعدی  به نگهبان پست قبل میگه چرا صدام نزدی؟

میگه من که صدات کردم!!!

بعد بدو بدو میره پیش مهدی و ابراز شرمندگی می کنه،ولی مهدی انگار نه انگار.


شاید یکی از دلایلش این بوده که مهدی عادت نداشته لباس سپاه رو بپوشه،همش با همون لباس خاکی بسیج بود.


تحلیل از دیدگاه عقید:

ما شاید از این اتفاق ها تو زندگیمون زیاد رخ داده باشه،فکر کنیم ببینیم که چطور با این موضوعات برخورد کردیم!!!

با غرور یا فروتنی!

جواب با شماست...


با بیان خاطره ادامه دارد...