تهران - کربلا

.
تهران - کربلا

بده در راه خدا من به خدا محتاجم
من به بخشندگی آلِ عبا محتاجم

از قنوتِ سحرِ مادرتان جاماندم
پسرِ حضرت زهرا به دعا محتاجم

مهربان ، کاش زُهیری بَغلم می کردی
من به آغوشِ پُر از مهرِ شما محتاجم

شوقِ پرواز بده روحِ زمین گیرِ مرا
به جنونِ سرِ اِیوان طلا محتاجم

دودِ این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کربُبلا محتاجم

چقدَر گریه کنم تا نبری از یادم
در سراشیبیِ قبرم به شما محتاجم...

پسر فال فروش،یا فرشته ی کوچک من!

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۱۸ ق.ظ

عقید مینویسد:


سلام

امشب با سید یکی از بچه های مسجد با هم قرار گذاشتیم بریم "سعید شیرموزی".

البته اسم واقعیش "بستنی ایتالیایی" هست. آدرسش هم تهران-چهار قبل از میدان شوش نبش چهار راهه مغازش.(اگه از طرف هفده شهریور جنوبی بیای پیداش میکنی).

سرش هم اینقدر شلوغه باید وایسی تو نوبت.

بگذریم بریم سر اصل مطلب:

یه پسر فال فروشی اونجا هست،دیگه اینقدر ما رفتیم اونجا منو سید رو میشناسه تا ما دوتا رو میبینه بدو بدو میاد سمتمون!

اسمش امیر حسینه،کلاس پنجم دبستان،کارنامش هم گرفته بود همش رو بیست شده بود! برای همین امشب بهش پول سه تا فال رو دادم.

سید رفیق ماهم وقتی فالش رو باز کرد و خوند،یهو گفت به به! امیر حسین کوچولوی فال فروش رو از پیشه من صدا زد و گفت بیا اینجا،اینم جایزه ی من به تو که یه فال قشنگ واسم درآوردی(یه خورده دیگه بهش پول داد).

امیر حسین از خوشحالی خنده رو لباش نمایان شده بود.

سید بهش گفت امیر حسین تو موبایل نداری؟ امیر حسین هم با جدیت بهش گفت نه من که هنوز مثل شما ها بزرگ نشدم! (نمیدونست که ما ازش با این سنمون کوچیک تریم)!!!

گفت هر موقع 20 سالم شد موبایل می خرم.

بهش گفتم امیر حسین فال منو نمیخوای بهم بدی؟ گفت آهان راستی چرا بیا وردار، گفتم نه تو بهم بده؛اونم گفت باشه، چشماش رو بست و سرش رو طرف آسمون کرد و یه فال درآورد و داد بهم.

بعدش از منو سید خداحافظی کرد و گفت باید برم پیش مامانم،تنهاست...

حالا معنی فالم رو بخونید:

بر سر راه تو دامی پهن شده است که تو باید با هوشیاری بسیار از آن عبور کنی.

از آنجایی که ظاهری بسیار دلپسند و رفتاری بسیار مسحور کننده دارد و قصد به دام انداختن تو را دارد،باید بسیار عاقلانه و با احتیاط عمل کنی.

زیرا "اگر در دام او اسیر شوی تمام موقعیت های خود را از دست خواهی داد".

پس به خدا توکل کن و حساب کسانی را که به تو بد کرده اند به خدا واگذار کن

ودر پی جبران مباش...!!!

تا این رو خوندم و تموم شد،من و سید با هم زدیم زیر خنده! چون سید هم از جریانات و مشکلات اتفاق افتاده برای من رو خبر داشت،برای همین سید هم فالم رو تایید کرد.

جمله ی آخر فال رو دقت کردید!!                "در پی جبران نباش..."

یعنی خود خدا داره میگه من خودم کاری رو که بر علیه تو انجام دادند رو بهشون نشون میدم تا به اشتباهشون پی ببرند، و من باید سکوت کنم نه اینکه مقابله به مثل کنم.

آهای آقایون بوووووق که جلوی پای من سنگ انداختید و دنبال این بودید من از گروه برم!

من خودم سنگین و رنگین گفتم میرم.

و خودم رو فدای گروه میکنم تا به گروه با کار شما صدمه نخوره...

وقتی به اشتباهتون پی میبرید که دیگه من نیستم و خیلی دیر شده!!!

اون موقعست که میفهمید چه نیرویی رو از دست دادید.


و در آخر ازت ممنونم امیر حسین با این فالی که برام درآوردی...

بچه کجایی؟

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۱۱ ق.ظ

عقید مینویسد:

سلام

دوستان سخت است پایان هر چیزی!

و این آخرین خاطره از مهدی زین الدین

به نیت پنج تن،پنج تا خاطره نوشتم واین از آخریش.

عباس منشی زاده:

تازه از بیمارستان اومده بودم زیاد به وضع منطقه آشنا نبودم.دلم گرفته بود،اینجا غریب بودم بعلاوه ی اینکه تو عملیات قبلی صدوهشتاد نفر از بچه های گردانمون جلوی چشمم...

تو این فکرا بودم که یکی از بچه هارو دیدم،گفتم اخوی چه خبر؟

گفت داداش ارتفاع بالا سر عراقی هارو گرفتیم،تو خط راس هم کمین گذاشتیم فردا صبح بریزیم سر و کله بعثی ها،زین الدین هم گفته کسی تو راس نره وگرنه کمین لو میره!

داشتم میرفتم طرف سنگر که دیدم یه جوان بیست و یکی دو ساله با جثه ای نحیف و کلاهی سبز رفته بالای درخت و با دوربین داره کمین رو دید میزنه!

از کوره در رفتم گفتم هی پسر! تو دید بعثی هایی نمیگی کمین لو میره! مرتیکه بیا پائین ببینم!!

یه نگاهی به من کرد و پرید پائین.گفت چیه برادر؟ گفتم تو خجالت نمیکشی؟ میخوای لو بریم؟ میخوای به کشتنمون بدی! میدونی زین الدین دستور داده کسی اینجا نیاد!

گفت خیلی عصبی هستی. گفتم باید هم باشم صدوهشتاد تا از رفیقم جلوم پرپر شدند بعد تو میگی...

دستم رو گرفت توی دستش و گفت مال کدوم گردانی؟ بچه ی کجایی؟

گفتم ضد زره،بچه ی تهرونم حالا که چی؟

گفت هیچی دست شما درد نکنه،بله بنده اشتباه کردم حق با شماست.

لحن صحبت کردنش من رو هم آروم کرده بود!

توی این موقع یه پسری رسید و جوان دیدبان ما رو بغل کرد و بعد از کلی خوش و بش رفت!

دنبالش رفتم و گفتم حاجی این جوان دیدبان رو میشناختی؟

گفت آره مگه نمیشناسیش!! مرد مومن مهدی بود دیگه! زین الدین!!

منو میگی،جنگی برگشتم ازش معذرت بخوام ولی ندیدمش.

دیگه هم ندیدمش تا...

خبر شهادتش تو جبهه پیچید...


"پایان خاطرات مهدی زین الدین"

البته خاطراتش پایانی ندارد...


با تشکر از:

1.خود حاج مهدی عزیز که اجازه و توفیق نشر این خاطرات رو به ما داد.

2.نویسنده ی وبلاگ عشق(ع) استاد ما تاج سر ما که در حمایت هرچه بیشتر این موضوع بنده رو راهنمایی کردند و کتاب خاطرات این شهید بزرگوار رو برای ما هدیه گرفتند.

3.نویسنده ی وبلاگ آخرین ایستگاه،شهادت از جهت راهنمایی ها و انتخاب خاطرات.

4.نویسنده ی وبلاگ اندیشه هایی با طعم نمک از جهت تماس تلفنی با ما و همکاری در این زمینه.

5.نویسنده ی وبلاگ یک مهر ماهی با عقیده هاش از جهت نظراتی که برای پیگیری این خاطرات انجام دادند.

6.نویسنده وبلاگ عاشق شهادت از جهت علاقه ی این نویسنده به شهدا و شهادت و دنبال کننده ی راه شهدا.

7.نویسنده وبلاگ نجات یافته از جهت اعلام علاقه مندی به گذاشتن هرچه سریع تر خاطره ها.

8.و کلیه کسانی که شاید از قلم افتاده باشند...

9.شادی دل امام زمان(عج)وشفاعت شهدا از ما صلوات.


تهران - کربلا



خیبر مرد میطلبه نه نامرد!!!

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۸:۴۲ ب.ظ

عقید مینویسد:


سلامی دوباره


طبق قرار خاطره ی بعدی هم از راه انبوه خاطره ها رسید.

جانم به پشتکار حاج مهدی توی این عملیات.

عملیاتی به نام "خیبر"

از مولاش یاد گرفته که چگونه خیبر رو باید فتح کرد...

خاطره از اصغر ابراهیمی:

موقع خیبر،توی واحد تبلیغات لشکر هفدهم بودم.خب کارمان ایجاب می کرد توی یک منطقه نمونیم.

هر جا سر میزدیم مهدی هم اونجا بود،از این فرمانده ها نبود که بچسبه به سنگر فرماندهیش،اصلا سنگر فرماندهی نداشت!

توی خیبر آتیش دشمن بی سابقه بود! بعثی ها هرچی توان داشتند به کارگرفته بودند برای پس گرفتن جزیره ها.تاکتیک هایی میزد که با تجربه ها هم گیج میشدند.

مثالش هم همون کانالی بود که زده بود آب فرات رو بریزه توی خط ما.آب که میومد دیگه هیچ کاری نمیتونستی انجام بدی! آب زیر پاتو آتیش بالا سرت... چندتا لودر داشتیم که اونارو هم زده بودند و مجبور بودیم کانال رو با دست پر کنیم!

عراق هم که میدونست کانال برای ما مهمه هی اطرافش رو موشک بارون می کرد!

مهدی به هرکس می گفت بره کانال رو پر کنه طرف واسش قصه حسن کرد می گفت!

شب که شد،یکی از بچه ها بدو بدو با شرمندگی اومد طرف بچه ها گفت:مهدی رو دیدم بیل به دست داره میره طرف کانال!خودش یک تنه میخواست کانال لعنتی رو پر کنه!

زد به رگ غیرت بچه ها!همه جمع شدیم زیر آتیش دشمن رفتیم سمت کانال و پرش کردیم.

مهدی اخلاقش این بود،تا میدید کسی حرفش رو نمیخونه خودش دست به کار میشد.

یکی دو روز بعد هم متوجه شدیم که یه یک ساعتی رفته بوده عقب دوباره اومده بوده!

تو چادر فرماندهیش که رفتیم یه شلوار خونی پیدا کردیم،فهمیدیم شب پر کردن کانال یه ترکش خورده بوده به پاش ولی هیچی نگفته بوده!!!


تحلیل عقید:

به نظر من اگر این اتفاق برای ما پیش میومد که کسی حرفمون رو گوش نمیده،سریع داد میزنیم که آره توبیخت میکنم و از این حرفا...!!!

یا اگه به کاری مشغول هستیم میخوایم سریع شونه خالی کنیم،بهونه بیاریم... خودتون دیگه بقیش رو میدونید دیگه! هممون این کاره ائیم!


با بیان خاطره ادامه دارد...