تهران - کربلا

.
تهران - کربلا

بده در راه خدا من به خدا محتاجم
من به بخشندگی آلِ عبا محتاجم

از قنوتِ سحرِ مادرتان جاماندم
پسرِ حضرت زهرا به دعا محتاجم

مهربان ، کاش زُهیری بَغلم می کردی
من به آغوشِ پُر از مهرِ شما محتاجم

شوقِ پرواز بده روحِ زمین گیرِ مرا
به جنونِ سرِ اِیوان طلا محتاجم

دودِ این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کربُبلا محتاجم

چقدَر گریه کنم تا نبری از یادم
در سراشیبیِ قبرم به شما محتاجم...

من یک ایرانی هستم!

دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۳۶ ب.ظ

عقید مینویسد:

 

چند روزیست در فکری فرو رفته ام که اگر بیرون نیام به مرحله ی خفه شدن میرسم!

 

یعنی باید هزار شکر کرد که توی این شهر که اسمش را پایتخت گذاشته اند،باز افرادی هستند که با نفسشان،با دعاهایشان،با سجده کردن های شبانه ی خود از خدا طلب عفو میکنند و خدا به خاطر همین بندگان صالحش عذاب رو بر این شهر نازل نمیکند!!

مسئله ی حجاب خیلی بحث میخواهد که چه شد که اینطور شد! دلیلش هم مشخصه و اون هم کم کاری بعضی از ماهاست که روی خودمون برچسب مسلمونی زدیم!

اول انتقاد از افرادی که مثل خودم هستند میکنم،کسانی که ادعای انقلابی بودنشان میشود،ادعای در خط شهدا بودنشان میشود!

باید به خودم و این چنین دوستان بگویم بس کنید دوستان!!

اگر واقعا انقلابی بودید حرف حضرت ماه رو گوش میکردید که از وقتی که جنگ تمام شد گفتند:

"جنگ تمام نشده،از این به بعد جنگ ما جنگ فرهنگیست"

ولی من و توی انقلابی گفتیم بابا جنگ فرهنگی چه صیغه ایه دیگه! پرچم نظامی گریمون رو بالا گرفتیم و هی پُز بیسیم و گاز اشک آور و دسبند و این چیزامون رو میدادیم!

ولی باز هم حضرت ماه هشدار دادند که "به ما تهاجم فرهنگی شده است"

ولی باز ما هم دلمان به حکم بسیجمان خوش بود و ایست بازرسی و گشت عملیاتی...

تا اینکه رسیدیم به سال هشتادوهشت و فتنه ی آن!

کلا ما ایرانی ها مثل اینکه اصلا دلمان نمیخواهد پندهای بزرگان رو گوش کنیم و در زندگیمون از آن ها استفاده کنیم!

اینجا بود که ما به خودمان آمدیم که آره انگار به ما تهاجم فرهنگی شده،مثل اینکه مردم دارند از دین فراری میشند!

ولی باز جای شکرش باقیست که به لطف دوستان رو آوردیم به سوی کار فرهنگی که شدیدا جواب میدهد بهتر از کار نظامی!

 

وقتی رفتم دربند واقعا به خودم گفتم اشتباه دیگری هم ما داریم و اون اینه که ما خودمون رو از بعضی چیزها محروم کردیم!

و میدون دادیم به آدم های بدحجابی که برای خود راحت با کفش های پاشنه بلند خود اعتقادات مارو لگد مال کنند...

 

به سمت بالای کوه در حرکت بودم که دختر و پسری را دیدم که اصلا عشقی میانشان موج نمیزد،تنها دلیل رابطشون باهم سگی بود که با آن بازی میکردند!!!

یکی نیست بگه ناسلامتی توی به ظاهر آدم قراره روزی پدر شوی و تویی که دم از احساسات میزنی قراره روزی مادر شوی!

همان بهتر که با سگ بازی کنید که لیاقت فرزند را ندارید...

نا امید بودم که،چشمم به خانواده ایی رسید که چادری بودند،آبی بود روی آتش دلم! یکی دوتا سه تا...شش تا خانواده ی چادری.

 

به دختره میگویم خواهرم حجابت

پاسخی به عقیده ی خودش دندان شکن به من میدهد:

من یک ایرانی هستم! یک ایرانی اصیل! یک فرد ملی گرا...

جوابی به او میدهم که سکوتش نشان میداد عمریست ایرانی بودن را نفهمیده!

جوابم خیلی ساده بود حرفی بود که رهبرم فرموده بود:

چادر،لباس ملی ماست.

چادر،پیش از آن که یک حجاب اسلامی باشد،یک حجاب ایرانی است

مال مردم ما و لباس ملی ماست.

 

 

تهران - کربلا

________________________________________________________

پ.ن1: خاطره خودم هستش

پ.ن2: سالروز شهادت آیت الله سید محمدباقر صدر و خواهر ایشان بنت الهدی گرامی باد

پ.ن3: هر تنی میتونه لذت بخش باشه،ولی هر شونه ای نمیتونه آرامش بخش باشه

پ.ن4: از این پینوشت ها به ما نیومده :)

 

 

کاملا بی ربط: صداقت یک هدیه بسیار گران قیمت است،آن را از انسان های ارزان انتظار نداشته باش.

آنچه گذشت...

چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۲، ۰۲:۵۴ ب.ظ

عقید مینویسد:

 

از آنجایی که نوشتن یک پست کلی درد سر میخواهد و فکر و تفکر و از این چیزها که مبادا پستی که میگذاری گوشه ایش به کسی بر بخورد و یا نخورد نتوانستم توی ایام عید مشغول بشم...

گفتم ماجرای سیزده روزی را که گذشت را بگذارم!

 

1.روز اول عید که همه پای سفره ی هفت سین بودیم و در حال دعا،توی این روز اکثر پیام ها تبریک عید بود که مضمون کلی آنها اشاره داشت به اینکه ما عید بدون حضرت موعود(عجل الله فرجه الشریف) را نمیخواهیم؛این جنبه ی مثبتی داشت...

در ادامه بعد از تحویل سال سخنان گوهر بار حضرت ماه(مدظله العالی) بود که سال92 را سال حماسه نامیدند،که بسیار حکیمانه بود چون در آینده ما انتخابات رو درپیش داریم و همچنین درست کردن وضع اقتصاد کشور.

قشنگ از شب دید و بازدید استارت خورد...(اینجا فامیل دور در ذهنم تداعی کرد) وبلاگ لِندیطارا هم در جریانه!

2.روز دوم عید که خبری نبود! البته میخواستیم بریم جایی ولی بدلیل بهونه کردن کنکور از طرف یکی از اعضای خانواده،این قضیه کنسل شد!

3.روز سوم عید،با صحبت های مکرر من و بهونه گیری های خانم کنکور به این نتیجه رسیدیم که بریم ومن تونستم نظرم رو به کرسی بشونم! مقصد برای آشنایان مشخص بود(ماهی دوست نداری؟!)

شب همین روز بازی فیفا از نوع کامپیوتریش بود! نتیجه بازی 5 - 0 به نفع بنده!

4.روز چهارم عید حجم اکثر پیام ها تسلیت حضرت زهرا(سلام الله علیه) بود،همچنین حذف تخمه از آجیل عید به خاطر احترام به حضرت مادر

5 و 6.دید و بازدیدها به اوج خودش رسیده بود...

ششم عید شبش رفتم هیئت خودمون،و شروع داستان های من با مسئول فرهنگیمون که چرا کم کاری کردم تو عید!

7.روز هفتم عید صبح با دوتا از پسرخاله ها قرار گذاشتیم بریم زیارت حضرت سیدالکریم(علیه السلام).تا شب شد همه قرار گذاشتن برن دیدن زائر که از کربلا اومده بود.با اینکه شام فراوون زده بودیم ما سه تا پسرخاله،ولی بازهم اونجا مجبور که چه عرض کنم حتما باید میخوردیم چون از غذاش نمیشد گذشت!مخصوصا سالاد!!

8.سفر به قم و زیارت اهل قبور و زیارت حضرت معصومه(سلام الله علیه).از ناهار دیگه چیزی نگم که همه در جریانند!(محمد آقا برنج بکش!)

9.شب همین روز سفر شمال شروع شد و تقریبا ظهر رسیدیم ویلا...

برای فرار از تخلیه ی بارها و جادادن تو ویلا با یکی از پسرخاله ها پیچیدیم سریع لب آب و قدم زدن تو شن ها،اینقدر راه رفتیم که باورتون نمیشه انگار رسیده بودیم ته دریا! حدود یک ساعت و نیم راه رفتیم که جمعا با رفت و برگشت میشد سه ساعت!

دیگه بهمون زنگ زدن و گفتند کجا رفتین شما دوتا برگردین ناهاره و با پاسخ مثبت من گوشی قطع شد.

دقیقا تا سیزدهم شمال بودیم که یه دل سیر از عزا درآوردیم...

شب ها از آتیش درست کردن ها و سیب زمینی ذغالی ها و ذغال درست کردن برای جوجه و اینا که بگذریم میرسیم به تیکه انداختن بچه ها سر سفره به هم دیگه و سوتی گرفتن از هم دیگه! (قضیه ی osbol هم که کاملا در این سفر تداعی میکرد!)

ماجرای چشمک و بازی مافیا هم که شبا جای خودش رو داره!!

از دنبال خرگوش رفتن هم که نمیشه گذشت...؛ بستنی هم که موجود بود از همه طعم.

از خصوصی شدن ساحل هم در بعضی ساعات مخصوصا موقع نماز هم نمیشد نگفت!! آخه لامصب اینجا ایرانه! اروپا لب ساحل که نیومدی!!!!!!

از همین تریبون به پسر خالم بگم توکه از سگ میترسی چرا آخه براش سوت میزنی بیاد دنبالت بعد میری پشت من قایم میشی!!

روز سیزدهم هم که با آلبوم من خود آن سیزدهم گذشت...

________________________________________________________

پ.ن1: مشکی و صورتی؛مبادله ی کالا به کالای گوشی و جریانات بعدیش با دوربین و تیکه ی لِندیطارا بهش که گفت اون کیسه ی نمک رو هم بده... جالب بود...{مخاطب خاص}

پ.ن2:نوشته ی بالا خاطره ی خودم هستش ولی همش نیست!{بدلیل مسائل امنیتی و حفاظتی از گفتن بعضی موارد معذوریم}

پ.ن3: از دیر گذاشتن پست عذر خواهی میکنم{مخاطب خاص}

پ.ن4:توی این سفر فهمیدم که باید پشت در دستشویی های توی راه هم یه دکمه بذارند تا ما این کامنت هایی که ملت پشت در دستشویی ها مینویسند رو لااقل بعضی هاش رو لایک کنیم{والا}

پ.ن5:دعا فراموش نشه...

 

 

 

کاملا بی ربط: از مرگ نمیترسم،میترسم در شلوغی آن دنیا مادرم را پیدا نکنم...!

 

مادرم...

دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۴۱ ب.ظ

عقید مینویسد:

 

سوگند به ایزد و به قرآن مجید

سوگند به حیدر و به زهرای شهید

نامردم اگر سیه به این تن نکنم

گور پدر عید من و سال جدید...

 

شهادت حضرت مادر(سلام الله علیه) تسلیت باد

 

و دیگر هیچ...

 

------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن1: 

 

امسال حماسیه،حماسی هستیم

در مدرسه ی علی شناسی هستیم

ای فتنه گران خیال خامی نکنید

ما کارشناسان سیاسی هستیم

بر سفره ی نان خشک اگر بنشینیم

پیروز نبرد اقتصادی هستیم...

 

لبیک یا امام خامنه ای

 

 

 

 

کاملا بی ربط: آمدم تا که بگویم یک کلام،جان من سید علی نامه تمام...