تهران - کربلا

.
تهران - کربلا

بده در راه خدا من به خدا محتاجم
من به بخشندگی آلِ عبا محتاجم

از قنوتِ سحرِ مادرتان جاماندم
پسرِ حضرت زهرا به دعا محتاجم

مهربان ، کاش زُهیری بَغلم می کردی
من به آغوشِ پُر از مهرِ شما محتاجم

شوقِ پرواز بده روحِ زمین گیرِ مرا
به جنونِ سرِ اِیوان طلا محتاجم

دودِ این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کربُبلا محتاجم

چقدَر گریه کنم تا نبری از یادم
در سراشیبیِ قبرم به شما محتاجم...

فراسوی یک زندگی!

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۱۴ ب.ظ

عقید مینویسد:

 

یک داستان، شاید هم یک حقیقت و شاید هم یک واقعیت!

 

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید!

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می گفتم که در ذهنم چه می گذرد. من طلاق می خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می کرد. می دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی اش آمده است. اما واقعاً نمی توانستم جواب قانع کننده ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه ام را بردارد. نگاهی به برگه ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم تر و واضح تر شده بود. روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقتِ امتحانات پسرمان بود و او نمی خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل تحمل تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده ام. در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می رفتند، بغل کردن او برایم راحت تر می شد. این تمرین روزانه قوی ترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب می کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس هایم گشاد شده اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می توانستم اینقدر راحت تر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را  لمس کردم. همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردم و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله ها بالا رفتم. معشوقه ام که منشی ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی خواهم طلاق بگیرم.او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه ام احساس می کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و رفت. از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست داری روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می کنم و از اتاق بیروم می آورمت. شب که به خانه رسیدم، با گلها دست هایم و لبخندی روی لبهایم پله ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه ها بود که با سرطان می جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می دانست که خیلی زود خواهد مرد و می خواست من را از واکنش های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم...

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می آورد اما خودشان خوشبختی نمی آورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

+++++++++++++++++++++

میگن هیچ جوری نمیتونی محبت مادرت رو جبران کنی، میگن هر چقدر هم که سختی بکشی بازم ثواب 9 ماه بارداری مادرت رو نمیبری!

من که اصن ی وضیم!! خوشحال کردن مادرم پیش کش! حرصش ندم صلوات! :|

 امشب شب تولده منه و گفتم بیام از مادرم تشکر کنم به خاطر تمام مهر مادریش و از پدرم به خاطر همه چی!

خدایا چه روز باحالی من به دنیا اومدم! قشنگ وسط سال! 28 شهریور! حالا این به کنار چرا همه چیم با 28 شروع میشه؟! :))

28 شهریور!

کوچمون شمارش 28!!

مسجدمون پایگاه 28!!!

عاشق عدد 28!!!

آیدیم 28!!!!!

شماره صندلی امتحانات دانشگاه 28!!!!!!

بازم بگم؟! :)

آیا اینا یک فرمول است؟! چه باید کرد؟! :)

مدیونید اگه کادوئی، تبریکی چیزی بیارید و بگید! :))

  • جوان انقلابی

خاطرات

ایران

فرهنگی

اجتماعی

نظرات  (۲۱)

تولدت مبارک جوان انقلابی...
پدر بشی ایشالله.
خوشبحالت کسی هست که دوست داره و برات کادو می خره...
اونم چی؟!!!...... 
جوان انقلابی:
ممنون ممنون :))

الان خعلی زوده ولی انشاالله

کسی تو دنیا نیست که دوسش نداشته باشن!

اونم چی???!!!


تولدتان مبارک

دست مادرشما درد نکند که شما رو به دنیا آورده

انشالله همیشه انقلابی بمانید و زندگیتان در راه انقلاب و آرمان های امام و شهدا باشد

پیام شهیدمان کجاست؟

 

جوان انقلابی:
مچکرم :)

بعله واقعا دست مادر درد نکنه

انشاالله

پیام شهید ارزشش خیلی بالاس و محتوای این چند پست اخیر کمی به پیام شهید نمیخورد.
چشم از پست بعدی انشاالله قرار میگیره
ولادت با سعادتتان مبارک:)
خدا عمر مفید و بابرکتی بهتون بده ان شاالله
امسال کنکور داشتید؟؟
جوان انقلابی:
ممنون :))

انشاالله

من و کنکور?! :|

آیا جوان انقلابی بالای صفحه رونخوندید!!

الان برم از دانشگاه خداحافظی کنم!
سلام به روزم
جوان انقلابی:
سلام'میرسم خدمتتون
بله ، فرمایش شما درسته ، ولی اندازه هاش خیلی تفاوت داره.
جوان انقلابی:
اندازه ی چی?!
اندازه ی دوست داشتنه.
  • گرافیست کوچولو
  • سلام و تبریک:)
    28 :) جالب انگیز ناک بود!
    جوان انقلابی:
    سلام

    یادی از کلبه ی فقیرانه ی ما کردید! :)

    مچکرم
    برا اینایی که میخوان طلاق بگیرن این داستانو بگیم فکرکنم اثربخش باشه...جالب بود
    آخرش ولی غم انگیز بود..
    تولدتونم مبارک...انشاالله 128 سالگیتون رو جشن بگیرید

    جوان انقلابی:
    بله' اثر بخشه.

    مچکرم' ۱۲۸!!! مگه جنگه :))
    سلام
    پستت طولانی بود نخوندم :-)
    بعدا برام تعریف کن
    تولدتم که زیاد بهت تبریک گفتم دهنم کف کرد
    کادوتم که دادم :-)
    دیگه کاری ندارم
    کاشکی که صد ساله شی
    نه صد سال زیاده.   میخوای چیکار این همه
    والا
    شما فعلا کادو دانشگاه ما رو بده
    همه عقید دارن ما هم عقید داریم
    یا علی...
    جوان انقلابی:
    سلام

    از الان حال نداری چیزای زیاد بخونی وای به حال دانشگاهی که میخوای بری!!! :))

    اصن ازبس تبریک گفتی گوشام داغ کرده!

    بهله بهله کادوتون هم گرفتیم, دست پدرتون درد نکنه که از جیب مبارک پول دادن به شما! :)))

    اگه اینجوریاس کادوی دانشگاهت هم مشهدی بود که رفتی!

    برو از خدا بترس! ما ازوناش نیستیم!! :))
    به جون خودم همون اول جوان انقلابی رو خونده بودم!
    ولی مدل هفتادودو بودنتون رو یادم مونده بود!!
    حافظه ی من چند ماهی هست حسابی داغونه ...
    جوان انقلابی:
    به جون خودم الان جوان انقلابی ۲ اومده!!!

    آره دیگه مدلم ۷۲ و بدون رنگ' بدنه سالم' موتوری هم عالی اصلیه

    :))
    عجب آدمی هستی تو :-)
    خوبه من شیرنی دانشگاه هم بهت دادم تازه به دوستتم دادم که نباید میدادم چون تو بهش قول داده بودی و بعدش از ما کندی و بعدشم کوفتت شد:-):-):-)
    ماله مفت خوردی زبونت سوخت:-)
    آقاشما ی کتابم بدی ماراضی هستیم
    البته موضوعش شهدا باشه ها
    یا علی ...
    جوان انقلابی:
    بعله یه همچین موجودی هستم من! :)

    عه عه!! برو از خدا یترس میگم!! اون شیرینی بود آیا?!! نه به من بگو!! مردم شما بگید!!

    یه پیتزا زیتون که این حرفارو نداره! :))

    کتاب میخوای میپری میدان شهدا'مترو میدان شهدا فروشگاه کتابستان! :))))

    علی هم یارت جووون
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم 

    + مطلب جالب ناکی بود!
    ولی خُب آخرش دِغ (دِق) کردیم!
    خیلی مهمه که از ریز ریز مسائل زندگی غافل نشیم چون اغلب مواقع همین ریزه ریزه ها شادی های زندگی رو تکمیل می کنند و اغلب باعث میشن که از یکنواختی در بیاد! توجه به همین چیزهاست که باعث می شه آدم قدر داشته هایش را بداند و سپاسگزار خدا باشه و اینکه اینجوری همیشه احساس خوشبختی خواهد کرد!

    + تولدتون مبارک جناب برادر 
    + انشاالله هر چند سالی که خداوند بهتون عمر میده ، عمرتون با عزت باشه 
    + سال ها تون زیر نگاه محبت آمیز خداوند متعال + نظر اهل بیت رئوف + سایه پدر و مادرتون انشاالله با برکت باشه و بشه!
    + عذر خواهی میکنم بابت تاخیر در تبریک! سرمون شلوغ بود نرسیدیم زودتر بیاییم! 
    + اینم هدیه ! البت نیاز به شکیبایی زیادی داره!

    (شکلک) جهت شاد شدن روحیه!

    باز هم تبریک!
    دقت کردید چه قدر شهریوری ها انسان های گُلی هستند! خخخخ


    خداقوت
    یاعلی(صلوات برای فرج)



    جوان انقلابی:
    سلام

    +بعله خوب بود و آخرش هم...
    اینم درسته، اتفاقا خودمم پائین پست خودمم یه گریزی زده بودم.

    + ممنون سرکار خواهر
    + انشاالله و شما نیز
    + این دعای جالب و قشنگی بود،ممنون.
    + استغفرالله این چه حرفیه! اختیار دارید.
    + هدیتون هم بسیار جالب بود، به شکیباییش ارزید :)

    شکلک :)  اینم شکلک من :d

    باز هم تشکر!
    واقعا چرا؟ چرا واقعا انسان های گلی هستند؟ میگن اول گل بودن بعد دست و پا دراوردن! :)) خخخخخ



    یاریحان
    اصن این شیرینیست که مارا زنده نگاه داشته است:)
    من پشت جوان انقلابیم،واقعا اون شیرینی نبود:))
    جوان انقلابی:
    آقا احسنت!

    هرچی منم میگم گوش نمیکنه! :)

    واقعا اون شیرینی نبود! :))
    کسی نیس بیاد طرف مارو بگیره آیا !!!!!!!
    یکی از عقید بپرسه خودش شیرنی چیداد
    والا
    تازه عقید دسته جمعی هم داد, نفری یدونه هم نبوده
    یکی بیاد طرف حقو بگیره من دوبار به عقید شیرینی دادم
    یکی تو مشهد یکی تو تهران.تازه من میخواستم ی شیرینی اختصاصی هم به خودش و بی نهایت بدم که دوتاشون گفتن گلومون درد میکنه. از دستشون پرید :-)
    ولی واسه جیب من خوب شد :-)
    بیا حد اقل ی شیرنی خامه ای بده بگم ی چیزی دادی
    والا
    یکی بیاد طرف منو بگیره
    جوان انقلابی:
    هیچکس نیس!! :))

    نذار حقایق را آشکار کنیم! بگم? بگم? :)

    مث اینکه تونمیری از خدا بترسی!! خب کی با سرماخوردگی چیز سنگین که واسه گلو بده رو میخوره?!! تو هم که اصن از آب گل آلود ماهی نگرفتیا!!!

    برو اینجا واینسا تا زنگ نزدم بچه ها بیان

    نذار به خانم قوام بگم حقایق رو!! برو من مدرک دارم ازتا پاپیچ ما نشو!! :)))
    خیلی وقتا جزئیات زندگی از کلیات هم مهم تر میشه ....

    خیلی ممنونم بابته این داستان ....

    جوان انقلابی:
    سلام

    بله کاملا صحیح فرمودید

    خواهش میشه
  • سید محمد عبداللهی
  • با سلام وعرض ادب

    بسیار آموزنده و تاثیر گذار بود


    هوالله الذی لا اله الا هو....


    عشق یعنی اینکه خود را ساختن؛ بعد از آن بر دیگری پرداختن!

    جوان انقلابی:
    سلام از ماست

    خواهش میشه!

    یاریحان
  • یک مسلمان
  • سلام جوان انقلابی

    میلادتون مبارک .. انشالله سالی پراز رزق و روزی مادی و معنــــــــــــوی داشته باشید..
    زیارتتون هم قبول ..
    خدا والدینتونو براتون حفظ کنه .
    جوان انقلابی:
    سلام مچکرم

    انشاالله برای شماهم همینطور باشه.

    قبول حق

    و شما نیز.

    سلام

    تولدتون مبارک آقای برادر

    این دعا هم هدیه ی تولدتون: انشاالله خدا عمری با برکت بهتون عنایت کنه و در پناه حضرت حق از یاوران آقامون باشید.

    حالا شیرینی و کیک مگه چقدر خرجشه که این همه میخواین از زیرش فرار کنین؟؟؟ ما هم شیرینی دوس داریم ها... اگه قرار شد شیرینی بدین ما هم هستیم!!!

    جوان انقلابی:
    سلام

    ممنون،مچکرم

    دعا هم زیبا بود. همچنین شما

    شیرینی!! کیک!! چی هستند اینا؟! :))
    با تاخیر زیاد
    تبریک
    :)
    اخه من فقط از به روز شدن وبلاگ های بلاگفا با خبر می شم

    جوان انقلابی:
    سلام

    ممنون

    نه بابا، اختیار دارید. بازم مچکرم.

    :)
  • رها پاک سرشت
  • سلام تولدتون مبارک.
    ایشالا سرباز امام زمان (عج)شید!
    دیگه.....
    پست خوبی بود.
    یا علی
    جوان انقلابی:
    سلام، مچکرم :)

    و شما نیز

    دیگه...

    بازم تشکر

    یاریحان
    سلام تولدتون مبارک.
    اما خودتون بگید 28 شهریور وسط تره یا 30 شهریور؟:دی
    جوان انقلابی:
    سلام

    مچکرم

    هرچی فکر میکنم میبینم 28 وسط تر!! :))

    ارسال دیدگاه

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">