سقای آب و ادب
دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۱۰ ب.ظ
عقید مینویسد:
صل الله علیک یا کفیل الزینب(سلام الله علیه)
بالاخره پس از چند هفته تلاش، حاجخانم گوشی را برمیدارد:« بفرمایید!» او همان نوزادی است که با استغاثه پدرش از حضرت اباالفضل(علیه السلام) شفا گرفت. پدرش یکی از سرشناسترین مداحان زمان خودش بود؛ حاجاکبر ناظم که برای هیئتیها کاملا شناخته شده است. البته این تمام خصوصیات او نیست. حرمت این پیرغلام اهل بیت تا اندازهای بود که حضرت اباالفضل(علیه السلام) کودکش را که همه فکر میکردند مرده، زنده کرد. شاید شما هم زنده شدن کودک مرده حاجاکبر سرکی (ناظم) را شنیده باشید اما شاید شنیدن این داستان از زبان همان کودک که ۵۵ سال قبل در اثر معجزه شفا گرفته جالبتر باشد. معصومه سرکی(ناظم) بارها داستان شفاگرفتنش را از پدر و مادرش شنیده. برای همین، طوری از آن روز برایمان تعریف میکند که انگار خودش هم یکی از شاهدان ماجرا بوده.
ماجرا چه بود؟
محرم سال ۱۳۳۶ که شروع شد، معصومه کودک 7 ماهه حاجاکبر بهشدت بیمار بود. کودک بیتابی میکرد و پدر و مادر دلنگران و مضطرب به هر دری میزدند تا شاید بچه بیمارشان خوب شود اما فایدهای نداشت. هر قدر به پزشکان مراجعه میکردند تا کودکشان را درمان کنند فایده نداشت و روزبهروز حال او بدتر میشد.
-------------------
میروم شفایش را بگیریم
روز تاسوعا بود و معصومه از شدت بیماری دیگر نای شیر خوردن هم نداشت. چشمانش بسته بودند و گاهی اوقات ناله ضعیفی از او به گوش میرسید. معصومه حالت احتضار داشت. چند نفری از بستگان در خانه حاجاکبر بودند و به همسرش دلداری میدادند. کودک را روبهقبله خواباندند. اما معصومه هنوز نفس میکشید. حاجاکبر آمد و مدتی بالای سر دختر کوچکش نشست. صبور بود اما بهراحتی میشد غم از دست دادن فرزند را در چهرهاش خواند. مدتی گذشت. حاجاکبر از اتاق بیرون رفت و بعد از وضو گرفتن، عبای مداحی را روی دوشش انداخت و آماده شد تا از خانه بیرون برود. همسر و آشنایان دورش را گرفتند و گفتند حاجآقا! کجا میروید. این بچه در حال مرگ است او را به حال خودش رها نکنید.
حاجاکبر خیلی محکم جواب داد: «میروم تا شفایش را بگیرم» دقایقی از رفتن حاجاکبر نمیگذشت که نفسهای کودک به شماره افتاد و مدتی بعد قلب کوچکش از تپش ایستاد. اطرافیان مادر بیتاب را از اتاق بیرون بردند و پارچه سفید را روی صورت فرزندش کشیدند. حاجاکبر هنوز به هیئت نرسیده بود که خبر دادند معصومه فوت کرده و از او خواستند برگردد. اما او کفشهایش را درآورد و راه بازار تهران را پیش گرفت. به بازار که رسید، پیشاپیش جمعیت عزادار حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) قرار گرفت. اما قبل از اینکه مدیحهسرایی را شروع کند، گفت: «از دو نفر دو کار برمیآید. از حاجاکبر ناظم روضه خواندن برمیآید و از حضرت اباالفضل زنده کردن مردهها». شروع کرد به مداحی سقای دشت کربلا، ابالفضل، اباالفضل، شد کشته شاه اولیا، اباالفضل، اباالفضل... . یکی دو ساعت نوحه خواند و جمعیت عزادار حسینی پابهپایش سینه زدند.
------------------------------
هوای محرم کردم...